
سرزمینی درون سینه امان هست که محتاج دیدار یاری است تا بیارمد. سرزمین دیگری نیز وجود دارد که مزرعه ی پدری است. این مزرعه اگر ویرانه باشد هیچ دیداری یار ندارد و سینه ای که یار ندارد آرامش ندارد. به امید آن روزی که هیچ دیداری بی یار نباشد مزرعه پدری خشک است ...داس را بر می دارم و بر این حاصل بی محصول خاطراتم را به درو می خوانم او که با من خوابید اندکی دور است او از این مزرعه ی خاکستر او از این خانه ی بی سنگر اندکی دور است این را خوب می دانم همه خواب هایم هق هق آن شب من پرسه ی این در و آن در زدنم همگی بی نور است شاید این باشد و بس من گریزانم از این سیب سیاه که ترا می لافد و در این اندیشه چه کسی می داند راز انگشتری دیو و ریا زاریم از پس این همه سال شاید این باشد و بس من رنجور نگاه می روم از این شهر می روم با تن آبله و روی نژند تا بیابم شاید مردمی ماه به دست سید حسام الدین سیادت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر