
فردوسی 329-416 ه-ق
می دید وطن را ، که سرا پا همه درد است
می دید که خون در رگ مردم
ا فسرده و سرد است
آتشکده ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ
می گفت که : هنگام نبرد است
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد
شهنامه به ایران و به ایرانی می گفت
یک روز شما در تن تان گوهر جان بود
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچم تان رایت مهر و خرد و داد
ا فرا شته بر بام جهان بود
شهنامه به آن مردم خود باخته می گفت
بار دگر آن گونه توانمند ، توان بود
(( فریدون مشیری ))