ارمغان به کساني که ميخواهند شناسه
و هويت ايران فردا را باز سازي کنند
« نه قومی برگزيده دارد (عرب) و نه با زباني ويژه ( عربي) برای کسانی وحی می فرستد و نه گروهی از آفريدگان خويش را مامور کشتار گروهی ديگر که انها را کافر مينامد می کند و نه خودش شبانه چند هزار نفر از بندگانش (فرزندان مصريان) را از میان می برد و نه براي اشتباهاتي که خودش در آفرينش اين بندگان کرده آنها را تا ابد با آتش و مار و عقرب در جهانی ديگر شکنجه می کند.
بلکه اهورامزدا خدای زرتشت جوهر راستی و سرآغاز راستی است. او به هستی آورنده خرد و آغاز و پايان نظامی است که ميلياردها کهکشان را با ميلياردها خورشيد آنها را از ميلياردها سال پيش با خرد بيکران خود در گردش دارد. است. او برتر و پاک تر از آن است که ما او را درگير مسائل فرومايه زندگی چند انسان گمراه در کره اي کوچک بنام زمين بکنيم. او اهورا مزداست.
او خوشبختی و شادی و شکوفائی را برای جانداران اين زمين آفريده تا از آن بهره بگيرند .او آزادی گزينش را آفريده تا انسانها بتوانند راه و روش وشيوه زندگی خود را به دل خواه خود گزينش کنند. او آرامش را آفريده تا مردمان زندگی اسوده داشته باشند. او انديشه نيک را آفريده تا زنان ومردان را به سوی بخش پرفروغ زندگی راهنمائی کند. او چيرگی به خود را آفريده تا مردمان را از لغزشهای نا خواسته زندگی دور نگاه دارد. و سرانجام او رسا ئي و تکامل را آفريده تا انسانها بتوانند هر دم روان و بينش دروني خود را در پهنه هاي هستي غيرمادي جهان مينوي گسترش داده و به جاودانگي برسند.
آري، او اهورامزدا خدای زرتشت و تمام آفرينش است.
شود مردمي کيش و آيين ما نگيرد خرد ُخرده بر دين ما
بياريم باز آب رفته بجوي مگر زان بيابيم باز آبروي (فردوسي)
دکتر خسروخزاعي ( پرديس)
دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه
ایست هول هولکی و دم دستی.این دوستی
ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع
نمی کنند.این چای خوردنها دل آدم
را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار
می خوریشان که چای خورده باشی به
بعدش هم فکر نمی کنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی
است.پر از رنگ و بو .این دوستها جان
می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار
تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس
صد تا یک غاز.برای خاطره های دم دستی. اولش هم
حس خوبی به تو می دهند. این چای
زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می
نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر
می کنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی.فقط نمی
دانی چرا باقی چای که مانده در
فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک
مایع سیاه و بد بو که چنان به
دیواره فنجام رنگ می دهد که انگار در آن مرکب
چین ریخته بودی نه چای.
دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل
لاهیجان است..باید نرم دم بکشد.باید
انتظارش را بکشی.باید برای عطر و رنگش منتظر
بمانی باید صبر کنی.آرام باشی و
مقدماتش را فراهم کنی باید آن را بریزی در یک
استکان کوچک کمر باریک..خوب نگاهش
کنی.عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه
جرعه بنوشی اش و زندگی کنی
- فرو رفتن در غم و اندوه هیچ کس را در دین مومن نمی سازد.
- کار نیکی که برای دیگران انجام می دهید، وظیفه نیست بلکه یک نوع لذت است
که برای شما سلامتی و آرامش خاطر به ارمغان می آورد.
- بهترین زندگی برای کسانی است که نیک بیاندیشند وپارسایی را سرلوحه زندگی
خود کنند.
- شریف ترین دل ها، دلی است که اندیشه آزار کسان در آن نباشد.
- خوشبختی از آن کسی است که در پی خوشبختی دیگران باشد.
- هر عمل بزرگ از فکر بزرگ سرچشمه می گیرد.
- نیکی و سود حویش را در زیان دیگر کسان مخواه.
- آن چه را که می شنوید با عقل سلیم و منش پاک و روشن بسنجید و آن گاه بپذیرید.
- نیک می دانم که هیچ نیایشی نیست که از جان و دل برآید و بی پاسخ بماند.
- اگر می خواهی با خداوند یکی شوی،نگاهی به پیرامونت بینداز و به اندرون خود بنگر.
- زننده ترین حیواناتی که من تا کنون دیده ام چاپلوسانند، آنها از دوست داشتن
سر در نمی آورند و فقط تقلید عاشق شدن را می کنند.
- تنهایی می تواند قابلهء زادن اندیشه ای بزرگ باشد،اما جایی می توانی به
تنهاییت اطمینان کنی که اندیشه ی نیک، در آنجا خانه ساخته باشد.
- همسایه ی خود را مانند خود دوست بدار،اما ابتدا خویش را دوست تر بدار
چرا که انسانی که به خود احترام گذاشت،به خالق خویش احترام گذارده است.
- حسن بلند پروازی در آن است که انسان را پر جنب و جوش نگه می دارد،اما
اگر این بلند پروازی باعث گردد که انسان از واقعیت های روزمره دور بماند،آن
دیگر بلندپروازی نیست بلکه کوته نظری است.
- برای آدمی در زندگی،هیچ خیری بالاتر از پاکیزگی نیست.این پاکیزگی همان
است که از قانون اهورمزدا به دست می آید، و پاکی و پاکیزگی قانون دین من است.
- خدای زرتشت بخشایشگر و پر جوشش است پس از کسی که میبخشد،
نباید ترسید،تنها چیزی که باید از آن ترسید همان «ترس» است.
شهنشاها خبر داري كه ديگر سرزمينت آرميده ست
خبر داري غرورش را شكستند
فروغ و فخر دينت آرميده ست
سپاه جاودان بي يار مانده
خبر داري شهنشاها كه مزدا هم دگر از ما رميده ست
سر ياران پاكت را بريدند
شعور مردمانت را خريدند
دليران يك به يك بر دار رفتند
خبر داري شهنشاها پريدختان خاكت را دريدند
ز هر سو نفرت و آوار
قشون وحشي تاتار
زمين آريا غلطيده در خون
گرفتار و اسير درد و افسون
خروشيدند بر خاكت مغول,توراني و بربر
سيه پوشان اسكندر
به آتور پادگان آتش خموشيد و نمانده جز غبار و درد و خاكستر
شهنشاها خبر داري كه آوايي نميخيزد دگر از پتك آهنگر
شهنشه جان ما در دست جلاد
تن ايران ما درگير بيداد
شهنشاها
بخواب آرام
كه ميراث شكوهت رفته بر باد
—ماردین امینی
ذهن من مقر و مرکز فرماندهی وجودم است
که از طریق آن شادی و سرور کنونی را یافته ام
این شادمانی از سایرموهبت هائی که جهان به من عطا کرد ه برتر است
هرگز زیر بار منت کسی نمی روم
نگاه کن !! ذهنم کمبودها و کاستی هایم را بر طرف خواهد کرد
بنا بر این من همانند یک شاه پیروز
از آنچه ذهنم برایم تدارک دیده خرسندم
بعضی ها عطش پول پرستی دارند و برخی دیگر تشنه قدرت اند
گرچه دارائی ام اندک است اما در طلب مال بیشتر نیستم
مال و دارائی آنان زیاد است ، با وجود این حقیر و فقیرند
اما من با دا شتن یک دکان کوچک غنی
آنان فقیرند ، من غنی ، آنان گدائی می کنند و من ایثار
آنان با کمبود دست به گریبان اند و من با قناعت خرسندم
آنان با غم و اندوه تحلیل میروند و من چالاک و با نشاط زندگی می کنم
مال و ثروت تنها اتکای آنهاست ، مکر و حیله پنهان ، تنها ابزارشان
اما تنها لذت و سرور من ، حفظ آرامش ذهن است
تندرستی و آرامش لذت من است
آگاهی هایم وسیله دفاعی ام را بر می گزینند
چون این گونه زندگی می کنم ، این گونه هم خواهم مرد (( سر ادوارد دایر))
به مناسبت سالگرد درگذشت "ايليا اِرِنبورگْ" اديب و نويسنده بزرگ روس
اما من انسانم
شعر: ایلیا ارنبورگ
برگردان: احمد شاملو
برگرفته از کتاب: همچون کوچه بی انتها
گذرگاهى صعب است زندگى؛ تنگابى در تلاطم و در جوش
ايمان، يكى چشمبند است؛ ديوارى در برابر بينش
به خيره مگو كه ايمان كوه را به جنبش درمىآورد
من كوه بىجان نيستم انسانام من
سنگ مقدس در اين جهان بسيار است
صيقل خورده به بوسهى لبان خشكيده از عطش
ايمان به جسم بىجان روح مىبخشد، ليكن
من جسم بىجان نيستم انسانى زندهام من
من نابينايي ِ آدميان را ديدهام
و توفيدن گردباد را بر عرصهى پيكار
من آسمان را ديدهام
و آدميان را سرگردان به مهى دودگونه فروپوشيده
مرا به ايمان ايمان نيست
اگر اندوهگينات مىكند بگو اندوهگينام
حقيقت را بگو، نه لابه كن نه ستايش
تنها به تو ايمان دارم اى وفادارى به قرن و به انسان
توان تحملات ار هست شكوِه مكن
به پرسش اگر پاسخ مىگويى پاسخى درخور بگوى
در برابر رگبار گلوله اگر مىايستى مردانه بايست
كه پيام ايمان و وفا به جز اين نيستDena Book
از زرتـشت سئوال کردند:
زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟
فرمودند:
1. دانستم کار مرا ديگری انجام نمی دهد، پس تلاش کردم.
2. دانستم که خدا مرا می بيند، پس حيا کردم.
3. دانستم رزق مرا ديگری نمی خورد، پس آرام شدم.
4. دانستم پايان کارم مرگ است، پس مهيا شدم.
اگر حکمت موجب آن نشود که به (( زیبائی )) عشق بورزیم و بکوشیم که زیبائی بهتر و
والاتری از زیبائی طبیعت بیافرینیم به چه درد می خورد ؟؟؟
حکمت وسیله است و زیبائی جسم و روح غایت ..... هنر بی دانش درویش است اما دانش
بی هنر ددمنش !!!!! حتی فلسفهء الهی نیز وسیله است مگر آنکه دامنهء پرواز او را چنان
وسعت بخشیم که همهء معانی و ابزار و ارزشهای زندگانی کامل را فر ا گیرد
(( فلسفه ای که از عشق نلرزد ، شایستهء انسان نیست ))
همه چیز در گذر است و تنها ( هنر استوار ) راز جاودانه بودن را می شناسد
پیکر های از مرمر تراشیده برجای می مانند ، اما دولتها می روند .........
تنها آن نقشی که بر سکهء سخت است و کارگر باستانشناس آن را با رنج و کوشش از زیر
خاک در می آورد ، نگاهدارندهء شاهان و شاهنشاهان است
حتی خدایان هم باید بمیرند .... و تنها آن چکامهء توانا پایدار می ماند که از مرگ نیز
تواناتر است .........
ویل دورانت
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار .... بماند
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به چمن می رویم ، عزم تماشا کراست ؟؟؟
خود ز فلک برتریم ...... .... وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم ؟؟؟؟؟؟؟؟ منزل ما کبریاست

فردوسی 329-416 ه-ق
می دید وطن را ، که سرا پا همه درد است
می دید که خون در رگ مردم
ا فسرده و سرد است
آتشکده ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ
می گفت که : هنگام نبرد است
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد
شهنامه به ایران و به ایرانی می گفت
یک روز شما در تن تان گوهر جان بود
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچم تان رایت مهر و خرد و داد
ا فرا شته بر بام جهان بود
شهنامه به آن مردم خود باخته می گفت
بار دگر آن گونه توانمند ، توان بود(( فریدون مشیری ))
شمشیرم را از رو میبندم ، همچون مازیار و بابک
اندیشه ام را سامان می بخشم چون داریوش و کوروش
ایمانم را از زرتشت میگیرم و فریاد هایم را از رستم فرخ زاد
خون اريايي در رگ های من می جوشد
من در برابر همه دشمنان سرزمینم خواهم ایستاد ، هر چند که بسان یزدگرد تنهاترین باشم
من خروشم را از کارون می گیرم ، صداقتم را از خلیج همیشگی پارس و سختی ام را از سهند
تشنه نیستم، همچون کویر ، دل من شهر سوخته سیستان است
چون ابر کوه سرو بر باورهایم استوارم و سخنم را از توس فرا می گیرم
این منم ، زاده مهر پارس، یک ایرانیzari nikroo